انگشت سلیمانی

«چو گل هردم به بویت جامه برتن 
کنم چاک از گریبان تا به دامن»

روان بر چهره‌ام جویِ گلاب است 
که در چشمم گلِ رویت بَر آب است

نگینِ سرخِ خون بر دست‌هایت 
کشد ملکِ سلیمان زیرِ پایت

سلیمانی کن و انگشت پیش آر 
نگینِ بوسه‌ام بر دستِ خویش آر

«گر انگشتِ سلیمانی نبینم 
چه خاصیت دهد نقش نگینم»؟

بنازم پرچمِ خونینِ دستت 
در این میدان، شهادت نازِ شستت

هزاران سر برُست از گردنت باز 
تو را زیبنده بادا نامِ 《سرباز》

تو را تا عشق سردارِ وطن کرد 
حدیثت نکتۀ هر انجمن کرد

پس‌آنگه زین‌قفس تا بی‌کران برد 
به اوجِ آسمان، زین خاکدان برد

شهیدا، پاکبازا، پورِ ایران 
سیاوش بودی اندر آتشستان

به ماتم مامِ میهن گیسوافشان
گریبان چاک کرده تا به دامان

شکوهِ مردم از این عشق و این غم 
دماوند است و سیلابِ دمادم

برآید از ستیغش تیغِ خورشید 
بدرّد شب، برآرد صبحِ امید

هزاران سر برُست از گردنت باز 
تو را زیبنده بادا نامِ 《سرباز》

*احمد جلالی، ۱۳۹۸/۱۰/۱۵، پاریس، یونسکو