مشغول دیدن فوتبال بودم که یک نفر زنگ خانهمان را زد. مسعود بود. از دوستان قدیمیام که درگیر افیون شده بود. آستینم را گرفت وگفت: «داود جون دستم به دامنت، میخوام ترک کنم، کمکم کن، منو ببند توی خونهت» گفتم: «چی شد بعد اینهمه وقت به فکر ترک افتادی؟» بغضش ترکید و گفت: «بابا لامصب زنم از خونه انداختتم بیرون، همهی وسایل خونهی بابامو حتی لباس زیراشم فروختم» آستینم را از دستش بیرون کشیدم و گفتم: «آخه لباس زیر باباتو کی خریده؟» در حال که داشت خودش را میخاراند گفت: «چمیدونم، از این گیاهیا بود دیگه، بعدم حالا تو چیکار به اون داری؟ کمکم میکنی یا نه؟» دلم برایش سوخت، رفتم کنار تا بیاید داخل. روی مبل جلوی تلویزیون دراز کشید و گفت: «تا میتونی تقویتم کن، جبران میکنم داداش» پیش خودم گفتم برای ثوابش این کار را میکنم و بعد هم قهرمان محل میشوم. کلی آبمیوه و آجیل جلویش گذاشتم. همه را خورد. چندساعت بعد هم بدن درد گرفت. با داد و فریاد گفت: «آخه لعنتی، این چه وضع ترک دادنه، من عملم سنگین بوده، اینطوری که ترکم نمیدن، باید آروم آروم ترک کنم» حرفش درست بود، خودم قبلا یک سری کارهای ناشایست را ترک کرده بودم، خیلی ملایم حرکت کردم تا موفق شدم. رفتم کنار دستش نشستم و پرسیدم: «خوب حالا میگی چکار کنم؟» گوشیاش را از توی جیبش در آورد و یک شماره را خواند و گفت: «این شمارهی اسی لینچانه، زنگش بزن و برو یکم مواد ازش بخر» زدم زیر دستش، گوشیاش را پرت کردم آن طرف و با عصبانیت گفتم: «من برم؟ مگه من ساقیام؟ پاشو برو از خونهی من بیرون» کلی گریه و زاری کرد و قسمم داد. قبول کردم، رفتم از اسی مواد خریدم و بهش دادم. اینکار را تقریبا یک ماه ادامه دادم، دیگر هیچ پولی برایم نمانده بود. به مسعود گفتم: « ببین من دیگه هیچ پولی ندارم، تو هم که هنوز مصرفتو کم نکردی، پاشو برو سر خونه و زندگیت» مسعود دوباره زد زیر گریه و گفت: «نالوطی، شیب ترک کردنم خیلی ملایمه، یهو که نمیتونم بذارمش کنار، بخدا اسی خیلی دلرحمه، حاضره بجای پول وسایل خونه بگیره ازت» دلم میخواست با دستان خودم خفهش کنم. ولی مسعود برایم حکم یک سرمایهگذاری را داشت که دیگر نمیشد نیمهکاره رهایش کنم. تلوزیون را زدم زیر بغلم و رفتم سراغ اسی و مواد را گرفتم. فردا با وانتبار یخچال را برایش بردم. گاز، تخت، فرشها و هرچیزی که توی خانه بود را هم خُرد خُرد به اسی دادم و برای مسعود مواد گرفتم. تقریبا دیگر چیزی برایم نمانده بود. روز بعد که از خواب بیدار شدم دیدم مسعود نیست. فقط یک نامه روی میز گذاشته بود و توی آن نوشته بود: «داودجون سلام، راسشو بخوایی من پول نداشتم مواد بخرم گفتم بیام سراغ تو، قطعا تو هم با زبون خوش به من پول نمیدادی، الان هم تو دیگه به درد من نمیخوری، میرم یه جای دیگه واسه ادامهی ترکم ... راستی نمیدونستم تو هم لباسهای گیاهی مصرف میکنی ... فروشش خیلی خوبه، دمت گرم ... دوستت دارم مسعود»
انتهای پیام/صفحه شهرونگ (روزنامه شهروند)